سمینار سال 2010 بین آلن بدیو و اسلاوی ژیژک: آیا لکان پادفیلسوف است؟!
*بدیو:
تعریف بدیو از پادفلسفه: هر سیستمی از تفکر یا اندیشیدن که تکینگیِ تجربهی متعلق به خود را در تقابل با مقولهی فلسفی حقیقت قرار دهد، استراتژی معمول پادفیلسوف: توسل به تجربهی شخصی برای حمله به انتزاعیات کلی گفتمان فلسفی. سه پادفیلسوف بزرگ کلاسیک از دید او: پاسکال ، روسو کیرکگارد. سه پادفیلسوف بزرگ مدرن: نیچه، ویتگنشتاین، و شاید تا حدی لکان. نیچه که شاید مهمترین فیلسوف قرن گذشته بوده (از دید بدیو): «ما جهان بمنزله حقیقت را ویران کرده ایم. این نابودیِ حقیقت= شرط سلبی تأیید دیونیسوسی. توجیه نیچه برای تأیید دیونیسوسی= وجود خاص خودش. این=گسستی قاطع از سنت فلسفی. شکل ناب پادفلسفه از دید بدیو: عملی دربردارنده سوبژکتیویتهی سرپیچی کننده، متمرد و سرکش که سنت فلسفی و تحدید زندگی بوسیله حقیقت در آن، چیزی به پادفیلسوف میدهد که او خود را به آن مجهز میکند: تجربهاش و کنشاش؛ این برابر است با قدرت رادیکالش برای زندگی= ظهور زندگی پادفیلسوف علیه رتوریک مرده و مرگآور فلسفه. در لکان مسأله پیچیدهتر است. او بر خلاف پادفیلسوفان طالب تخریب مقوله حقیقت نیست، بعکس، طالب حفظ آن است. حقیقت در جعبه ابزار لکان کلیدواژه مهمی است. نه فقط طالب آن است بلکه میخواهد در آن بازاندیشی هم بکند: حفظ و فرمولبندی دوباره آن. از دهه 70 میلادی شروع به این کار میکند. در سمینار بیستم: «چیزی درباره هستی هست که قابل شناخته شدن نیست» (15 می 1973)، «آنچه مختص تحلیل است آن است که فی نفسه میتواند تشکیل دهنده معرفتی باشد ناظر به حقیقت» (20 می 1973). تنش بین این دو جمله: از یکسو حقیقت یک راز ناشناخته است، حقیقت سوژه توسط خود سوژه تولید شده با این حال سوژه خودش معرفتی به این حقیقت ندارد، ناخودآگاه بودن حقیقت. از طرف دیگر هدف روانکاوی= تولید معرفتی درباره امر ناشناخته؛ پارادوکس: معرفتی ناظر به حقیقت نیست ولی معرفت روانکاوانهای هست دقیقاً ناظر به این غیبت و غیاب معرفت؛ پارادوکس بزرگ روانکاوی و ناخودآگاه. لکان از طریق «مَثِم» Matheme بدنبال حل این پارادوکس است: مَثِم چیست؟ مفهوم روانکاوانهی کنش. از دید لکان، تحلیل شونده، امر واقع مخصوص خود را فقط از طریق کنش روانکاوانه میتواند دریابد؛ در واقع معرفتی انتزاعی از امر واقع در کار نیست، بیشتر یک آشکارگی یا تجربه است که در قالب کنش رخ میدهد؛ کنش= برشی (cut) در بازنمایی عادی جهان، برشی در زبان. بازنماییها به معنای لکانی کلمه خیالیاند. کنش => جدا کردن امر واقع از بافتارهای نمادین و خیالی. این مفهومی است روانکاوانه ولی قابل تقلیل به تجربه روانکاوی نیست.کنش وقتی اتفاق می افتد که با امر واقع چنانکه در واقع هست روبرو شوی، بدون وساطت بازنماییهای خیالی یا نمادین. پس معرفت یا زبانی انتزاعی نیست. امر واقعی، به این معنا یک پیوستار نیست، مثلاً در اشکال خیالی یا نمادین، بلکه یک نقطه point است. سوال: آیا امکان معرفت به این ظهور ناگهانی نقطه واقعی هست؟ پیوند میان معرفت و نقطه واقعی؟ یا نوعی رازآمیزی مربوط به امر واقعی در کار است؟، نوعی تجربه بدون هیچ معرفتی؟! پاسخ لکان: معرفت به امر واقعی ممکن است ولی بهای آن: صورتبندی (فرمالیزاسیون) دقیق است. از طریق شکل اکید و دقیق حرف (letter) است که ما عمل جداسازی امر واقعی از نمایش خیالی معمولش را محقق میکنیم. صورتبندی از طریق مثم =>نه فقط لمس یا تجربه امر واقع بلکه انتقال آن نوع تجربه => تأکید لکان بر اینکه هدف یا ایدئال ما صورتبندی ریاضیاتی است. مثم= فرمی از انتقال معرفت به امر واقعی، نه انتقال حقیقت! حرکت پادفلسفی لکان در دهه 70 میلادی= حرکت از حقیقت به معرفت نسبت به امر واقعی؛ حرکت از حقیقت به معرفت نسبت به حقیقت=> معرفت تنها=>خداحافظ فلسفه! فلسفه از همان آغاز وجود حقیقت امر واقعی را تأیید میکند پس هدفش رسیدن به آنست. لکان تأیید میکند که معرفتی نسبت به حقیقت هست، معرفت کنش، نه بمنزله حقیقت بلکه معرفت! حقیقت نمیتواند ما را قانع کند چون نمیدانیم امر واقعی را لمس کرده یا نه. ولی معرفت، بخاطر کنش، با واسطه مثمِ یک کنش، میتواند رابطه ای با امر واقعی داشته باشد. نکته این است که این امر نه یک موضع مناسب فلسفی است نه عرفانی. فلسفی نیست چون از دید لکان حقیقتی ناظر به امر واقعی در کار نیست. موضعی عرفانی هم نیست چون تجربه امر واقعی از رهگذر صورتبندی میتواند انتقال یابد. پس اگر لکان پادفیلسوف است به همان دلیل پادعارف هم هست. برای لکان مسأله انتخاب بین ایمان و معرفت عقلانی نیست. راه دیگری هست که عقلانی است ولی قابل تقلیل به فلسفه و تجربه عرفانی نیست. فلسفه از پیش فرض میگیرد که قانونی برای حقیقت هست، که حقیقتی ناظر به امر واقعی هست، و ما باید آن تجربه از حقیقت را دوست بداریم. فلسفه امر میکند به حبّ حقیقت. ولی میتوان پرسید: حبّ حقیقت یعنی چه وقتی حقیقتی نسبت به امر واقعی وجود ندارد؟ پاسخ لکان خیلی منحصربفرد است: حبّ حقیقت=حبّ ضعف و ناتوانی. حقیقت بمعنای فلسفی کلمه برای لکان= اختگی، فقدان، ناتمامیت و همه اشکال ضعف و ناتوانی که شرایط رادیکال تجربه انسانی و معرفت بشریاند. در قالب فلسفی، حبّ حقیقت= حبّ آنچه چیزی نمیگوید (خاموش است)، و دوست داشتن آنچه در معرفت ما ناتوان است. ولی برای تحلیلگر حبّ حقیقت بیفایده است. البته، لازمست که دوستدار معرفت باشیم و به همین دلیل طالب مثم. مسأله فلسفه این است که تظاهر میکند به حبّ حقیقت بمثابه قدرت و نه ناتوانی و ضعف=>توهم فلسفی! ادعای فلسفه این است که دوستداری حقیقت بمثابه قدرت =منشأ نیروی جدیدی برای معرفت و وجود انسان. بازی فلسفی حب حقیقت بمثابه قدرت لزوماً همیشه به شکست کامل میانجامد. تز پادفلسفی لکان: اگر تظاهر کنیم به حبّ حقیقت بمثابه قدرت، اگر این واقعیت را که هر حبّ حقیقتی ضرورتاً حب ضعف است کنار بگذاریم، آنگاه نسبت به خود معرفت، ناتوان خواهیم بود (ناتوان از خودِ معرفت!). نهایتاً توهم فلسفی =>احساس غفلت. لکان در پایان معتقد شده بود که فلسفه=شکل فرهیخته ای از غفلت. بدیو با این حال خود را فیلسوف میخواند.
**ژیژک
دیدگاه ژیژک کمی متفاوت است شاید تا حدی بخاطر اختلاف در تعریف پادفلسفه. بنظر او پادفلسفه در تمام فعلیت و تحققش دیدگاهی عمیقاً فلسفی بود. از دید او، از انقلاب کانت به این طرف، عملاً همه فلسفه ها از اینکه فلسفه خوانده شوند امتناع کرده اند. دغدغه کانت دیگر نه متافیزیک، که نقد استعلایی شرایط متافیزیک بود. بنظر او درباره لکان موضع پادفلسفی موضعی است عمیقاً فلسفی (بنحو پارادوکسیکالی). از کانت به این طرف، دیگر کسی نمیخواهد فیلسوف باشد. بنظر او موضع پادفلسفی در چرخش ضد هگلی رخ داد: شلینگ متأخر و شوپنهاور جوان، کیرکگارد و مارکس. در هر سه اینها شرایط بدیویی برآورده میشوند: نکوهش تفکر انتزاعی، و فراخواندن به نوعی بازگشت به زندگی ایجابی تکین. پادفلسفه=>درونماندگاری رادیکال=>نوعی عرفان (رازوری). ژیژک معتقد است پادفلاسفه به امر واقعی در معنای لکانی کلمه اعتقادی ندارند. بنظر ژیژک امر واقعی کیرکگارد= فرد یکّه و تکینی که از فلسفه میگریزد، امر واقع هایدگر= قلمروی پیشا- منطقی ای خارج از حقیقت فلسفی. امر واقع مارکس= فرایند زندگی واقعی مردم واقعی در شرایط روزمره شان. آلنکا زوپانچیچ یکی از مضامین تکرارشونده در قرن 19 را تقبیح باز-نمایی و علاقه روزافزون به پروبلماتیزه کردن بازنمایی میداند: آیا عشق مثلاً میتواند بنحو مناسبی توسط نهاد ازدواج بازنمایی شود؟ عشق، افزوده ای excess است که از بازنمایی توسط نهاد ازدواج میگریزد. در سیاست: آیا پارلمانتاریزم میتواند بنحو وافی و کافی شالوده طبقاتی را بازنمایی کند؟ ژوئیسانس: افزوده ی لذت. پارمنیدس: هماهنگی پیشین بنیاد میان گفتمان و هستی؛ لکان: شکاف میان این دو. زبان برای هایدگر: خانه وجود، ولی برای لکان: شکنجه گاه وجود. زبان اساساً ما را شکنجه میکند، یعنی اختگی شکنجه مان میکند. موضع لکانی این است که برش cut امر واقعی خودش را حک و ثبت میکند، خودش را مینگارد. از این رو، ما در خانه زبان هرگز واقعاً در خانه خویشتن نیستیم=>گفتمان تروماتیک ژوئیسانس. از دید ژیژک، ما باید زبان را شکنجه کنیم تا حقیقت را بگوید=>مخالفت با هرمنوتیکی که ما را فرامیخواند به گشودن خودمان نسبت به پیام مندرج در زبان، حتی در هنر و شعر و سینما. اینها هم راههای مختلف شکنجه زبان اند. پس زبان افق ما نیست... بیش از آن میتوان انجام داد. میتوان زبان را شکنجه کرد و گذاشت که فراتر برود. پس میتوان زبان را علیه زبان بکار برد برای رسیدن به کلِّیّت راستین. جایگاه ژوئیسانس بعنوان امر نام ناپذیر.
***
بنظر بدیو ژیژک پادفلسفه را با فلسفه انتقادی یا نقد خلط کرده! و اینها دیدگاههای یکسانی نیستند. سوال موضع پادفلسفی محدوده های تفکر عقلانی آنطور که کانت میگفت نیست بلکه چیز رادیکالتری است که تجربه را بالاتر از تفکر عقلانی مینشاند. تجربه ای وجود دارد از یک فاصله بدون مقیاس، یک نا- اینهمانی میان ابژه ها در درون عالم. فاصله ای هست که نمیتواند بین متناهی و نامتناهی، انسان و خدا و ... اندازه گیری شود. برای همین خیلی فیلسوفان خودشان را در بافتی دینی قرار دادند: کیرکگارد، پاسکال، روسو و ویتگنشتاین. ویتگنشتاین دیدی عرفانی داشت. پرسش از دیگری بزرگ نزد لکان=> تفاسیر دینی از لکان=>عدم تناقض مهمی میان لکان و بیشتر تفاسیر مسیحی از روانکاوی. اولین پرسش پادفلسفه: فاصله بدون مقیاس (محک)، و تولید امری نو ناظر به این فاصله، بدون ابزار ناب مفهومی. پادفلسفه دو موضع دارد: 1) تأیید فاصله ی بدون محک و مقیاس 2) تولید امری نو مرتبط با این فاصله، بدون استفاده از صورتبندیهای عقلانی یا مفاهیم. در پادفلسفه توجه و دغدغه ما=>سرنوشت خود پادفیلسوف بمثابه یک تکینگی یا تجربه تکین. این مسلماً مسأله پاسکال بود. برای روسو: اعترافات خالص. برای کرکگور: جهش ایمانی.
لزوم تمایز میان 4 دسته:
1- فلاسفه: اعتقاد به امکان برقراری ارتباط میان حقیقت و امر واقع، مثلاً بدیو معتقد است در قالب حقیقت میتوان امر واقع را لمس کرد.
2- سوفیست: حقیقت وجود ندارد. معرفت به حقیقت هم وجود ندارد. فقط فن خطابه (ریتوریک) وجود دارد: آنکه از نظر زبانی قویتر است. سوفیست شکاک نیست. شکاک معتقد است ما نمیتوانیم به حقیقت برسیم نه اینکه حقیقتی در کار نیست. پس شکاک در چارچوب گفتمان فلسفه است ولی سوفیست نه. برای سوفیست فقط یک چیز هست: زبان.
3- منتقد، که فیلسوف نیست، چون مدعی است نمیتوان حقیقت را دانست، شاید پرنفوذترین چهره اش در دو قرن اخیر مثلاً شالوده شکنی باشد=> پایان فلسفه و متافیزیک: هیستریک اند و هیستریکها در فرم شبیه منتقدانند.
4- پادفیلسوف: تکیه و اعتمادش بر تجربه نابش از زندگی خاصش جهت نیل به گواه و شاهد و مدرکی دال بر فاصله بدون محک و مقیاس. کرکگور: روابطش با زنان که آنرا بخش سازنده ای از رشد و بسط تفکرش میدانست. بنای پاد-فلسفه= تگینگی تجربه فرد. ابهام و پیچیدگی در پاد-فلسفه لکان: تمایلش به خردگرایی کلاسیک و مثم و معرفت.